چندسال پیش یکروز جلوی تلویزیون دراز کشیده بودم، فوتبال نگاه می کردم و تخمه می خوردم. ناگهان پدر و مادر و آبجی بزرگ و خان داداش سرم هوار شدند و فریاد زدند که: « ای عزب! ناقص! بدبخت! بی عرضه! بی مسئولیت! پاشو برو زن بگیر ». رفتم خواستگاری؛ دختر پرسید: « مدرک تحصیلی ات چیه ؟ » گفتم:« دیپلم تمام !» گفت:« بی سواد ! امل! بی کلاس! ناقص العقل! بی شعور! پاشو برو دانشگاه » رفتم چهار سال دانشگاه لیسانس گرفتم برگشتم ؛ رفتم خواستگاری؛ پدر دختر پرسید: « خدمت رفتی ؟ » گفتم: « هنوز نه » گفت: « مردنشده ی نامرد! بزدل! ترسو! سوسول! بچه ننه! پاشو برو سربازی ! » رفتم دو سال خدمت سربازی رو انجام دادم برگشتم؛ رفتم خواستگاری؛ مادر دختر پرسید: « شغلت چیه ؟» گفتم: « فعلا کار گیر نیاوردم » گفت:« بی کار! بی عار! انگل اجتماع! تن لش! علاف! پاشو برو سر کار !» رفتم کار پیدا کنم؛ گفتند: « سابقه کار می خواهیم » رفتم سابقه کار جور کنم؛ گفتند:« باید کار کرده باشی تا سابقه کار بدهیم » دوباره رفتم کار کنم؛ گفتند: « باید سابقه کار داشته باشی تا کار بدهیم » برگشتم؛ رفتم خواستگاری گفتم: « رفتم کار کنم گفتند سابقه کار، رفتم سابقه کار جور کنم گفتند باید کار کرده باشی » گفتند: « برو جایی که سابقه کار نخواهد ». رفتم جایی که سابقه کار نخواستند گفتند: « باید متاهل باشی ! »