سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
 
جستجو
پیوندها










































































































































































طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 4
بازدید دیروز: 2
کل بازدیدها: 187627

عجیب است ها 

تازگی ها متوجه ابعاد زد و نقیض زیادی در شخصیتم می شوم انگار خودم را نمی شناسم

برای خودم معمای جالبی شده ام 

یک معمای پیچیده 

این هم از عوارض بزرگ شدن است 

چهره ی خسته و پر انرژی کودکان تازه از بازی برگشته ی گل انداخته را می بینم که نفس نفس می زنند از شدت ورجه وورجه وبا شیطنت خاص خودشان می گویند:

حوصــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــله ام سر رفت!

نمی دانم بخندم یا....

من می توانم ساعت ها در سکوت به نقطه ای خیره شوم و حوصله ام سر که نرود کلی هم احساس ذهن مشغولی کنم 

بله این هم از عوارض بزرگ شدن است 

کلی کار ها سخت شده اند قبلا این همه بررسی و محاسبه لازم نبود

شروع می کردم و تمام

اما حالا.......................

همه چیز سخت شده با فکرم هزار مشکل میسازم برای خودم 

گاهی به خودم نهیب می زنم و می گویم :

اینقدر درگیرش نشو انجام بده و تمامش کن 

چفدر پر عارضه است این بزرگ شدن

حالا باید نگران حرف هایم هم باشم

مبادا ناراحت کنم مبادا وابسته کنم مبادا اشتباه کنم

حالا نگران کتاب هایی می خوانم هم هستم مقاله ها نوشته ها گفته ها 

نگران آنچه طرفدارش می شوم با دشمنش 

مبادا بیراهه بروم

آخر می گویند شخصیت آدم ها در این سن شکل می گیرد 

مبادا آدم بدی شوم!!!!

مبادا آنچه می شوم و دوستش دارم اشتباه باشد و علاقه ام مرا بی منطق توجیه کند

قبلنا از این سوال ها هم برایم پیش نمی آمد

بزرگ می شویم دارم بزرگ می شوم

بد است بد!




موضوع مطلب :
ارسال شده در: پنج شنبه 93 تیر 12 :: 12:11 عصر :: توسط :

حالا که آدما خیلیاشون فراموش کردن برای چه می جنگند

و برای چه زندگی می کنند

تو یک فنجان چای سبز بریز

یک عود روشن کن

تلویزیون رو خاموش 

گوشی رو سایلنت

بشین و در سکوتت با خودت صحبت کن

یک بار دیگر یادآوری بد نیست

 روز ها فکر من اینست و همه شب سخنم             که چرا غاقل از احوال دل خویشتنم

ز کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود                           به کجا می روم اخر ننمایی وطنم




موضوع مطلب :
ارسال شده در: شنبه 93 اردیبهشت 27 :: 8:11 عصر :: توسط :

باز دوباره دیرم شده بود مثل همیشه!

می دویدم تا بالاخره به سه راه رسیدم

ی روز بهاری مثل همیشه یک روز عادی مثل همه ی روزها و ی سه راهو چند تا تاکسی و ی راننده ی قدیمی ی راننده ی همیشگی

که از فرط روزمرگی منو می شناخت

وقتی دید می دوم از دور بهم اشاره کرد و گفت :دروازه شیراز؟

گفتم :آره!

به ماشین اشاره کرد و من سوار شدم

 ماشین همیشگی

منتظر بودم تا ماشین پر شود وراننده حرکت کند

هندزفری هایم توی گوشم بود وخواننده مثل همیشه فریاد می زد 

دختری چادری را دیدم که به سمت ماشین می آمد در را باز کرد و اول از همه سرش را داخل آورد 

صورت گرد وتپلی داشت آفتاب سوخته و لک دار لب های درشت و هیکلی چاق

لبخند عجیبی را به صورتم پاشید و سوار شد 

انگار نقطات مشترکی بینمان بود اما نه او پیدایشان کرد نه من

ماشین پر شد و به سمت مقصد همیشگی راه افتادیم 

در طول مسیر متوجه ی نگاهش بودم هروقت قفل گوشی ام را باز می کردم به صفحه ی گوشی خیره می شد و گه گاهی به صورتم وبعضی اوقات به دستبند های فانتزی و دخترانه ام که آخرین ایستادگی هایم در برابر پوشش تیره رنگم بود

او که سر تا پا مشکی بود

لباس هایش مندرس نبودند اما نوعی تضاد و بهم ریختگی را القا می کردند

هیچ وقت به خودم اجازه ی داوری بر اساس لباس را نداده بودم و ترجیح داردم از فکر استتناج او در بیایم

به مقصد رسیدیم و او که حالتی بین خواب و بیداری داشت کرایه اش را داد و پیاده شد تا من هم پیاده شوم

آن روز مسابقه داشتم  

به موقع به باشگاه رسیدم 

حریفم پسر بچه ی شیطون کوچکی بود که فضای سنگین مسابقه ی شطرنج را حسابی برایم کمدی کرده بود

بازیمان نزدیک به سه ساعت طول کشید 

آخرین میزی بودیم که پاشدیم و من طبق روال همیشگی باشگاه را به قصد تاکسی ترک کردم

باز هم روزمرگی باز هم تاکسی 

سوار شدم 

چند دقیقه ای بعد در سمت راستم باز شد و چهره ی آشنایی سوار ماشین شد 

بله همان دختر ...

انگار ایندفعه  من هم تمایل داشتم بیشتر احساس مبهمی را که در لبخند هایش بود کنکاش کنم

یک لبخند بزرگ همراه با تعجب ! کمی وجد وشاید کمی هم هیجان

تا سوار شد ماشین به راه افتاد 

کرایه ام را زودتر حساب کردم تا دلیلی برای بیرون آوردن هندزفری هایم داشته باشم 

البته دلیلی برای غرورم و اصرار به آهنگ گوش دادن هم نبود 

این یک ملاقات دوباره بود

گفتم:بفرمایید آقا سه راه کهندژ پیاده می شوم

او هم به طبعیت از من کرایه اش را داد و جمله ی مرا تکرار کرد

بعد با لهجه ی غلیظی از من پرسید:

-جوق آباد میری؟

-نه

-خمینی شر

-نه

وساکت شد !

من هم انگار منتظر بودم بازچیزی بگوید 

با گوشی های هندزفری ام بازی می کردم و در دستم می فشردمشان 

مثل کسی که در فکر عمیقیست و دارد به موضوع مهمی فکر می کند

او هم به درگیری من با خودم خیره شده بود اما چیزی نمی گفت!

سکوت ادامه پیدا کرد 

و من دوباره هندزفری هایم را در گوشم فرو کردم

در مقصد پیاده شدیم و او رفت ...

رفت....

همین؟!؟!؟!

من ماندم و یک احساس عجیب

 ویک سوال مبهم

امروز چه درسی باید از این همسفری ام می گرفتم؟




موضوع مطلب :
ارسال شده در: شنبه 93 فروردین 30 :: 8:3 عصر :: توسط :