|
||
جستجو
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 14 بازدید دیروز: 6 کل بازدیدها: 188507 این روزها مثل ابر ها می گذرند این دقایق برای رفتن دست و پا می شکنند از سروکول هم بالا می روند و می خواهند من و تو را بگذارند و بروند هرچه دست وپا می زنم باز هم زمانم کافی نیست هرچه اندیشه می کنم راهم عالی نیست به دیوار هایم بنگر دیوار های وجودم را می گویم بسی زیبا آذین بسته اند حال وجودم را ببین چیزی برای دیدن نیست برهنه است فردا شال و کلا کن و به پزشک مراجعه کن از او بپرس می توانی کاری کنی که نمیرم؟ می گوید :دردت چیست؟ بگو:دردی ندارم زندگی ابدی می خواهم می گوید:نه نمی توانم از همه ی پزشکان بپرس مطب بلایی کناری پایینی آن ساختمان این ساختمان جلو عقب این ور اونور همه می گویند نمی توانند وقتی دیوار های وجود را خریدم و در ازایش وجودم را دادم نمی دانستم پس گرفتنش بسی دشوار است حال من مانده ام و انگشت شماری روز باقی رمانه و اه در بساط ندارک موضوع مطلب : منوی اصلی
آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
|
||