|
||
جستجو
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 23 بازدید دیروز: 11 کل بازدیدها: 188687 شب کریسمس بو د هوا سرد وبرفی بود پسرک پاهای برنه اش را روی برف حرکت داد تا شاید سرما در حال راه رفتن کمتر اذیتش کند کمی جلوتر صورتش را به شیشه ی سرد یک فروش گاه چسباند و با نگاهش چیزی را طلب کرد انگار با نگاهش حرف می زد خانمی که قصد خرید از فروشگاه را داشت به پسرک نگاهی کرد و وارد مغازه شد کمی بعد با یک جفت کفش نو بیرون آمد و پسرک را صدا کرد
- های پسرک پسرک برگشت کفش ها را در دست زن دید چشمانش برق زد زن گفت: این ها مال توست پسرک تشکر کرد و پرسید :خانم شما خدا هستید زن جواب داد: نه من یکی از بندگان خدا هستم پسرک گفت:آهان می دانستم با خدا نسبتی دارید!
موضوع مطلب : منوی اصلی
آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
|
||