سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
 
جستجو
پیوندها










































































































































































طول ناحیه در قالب بزرگتر از حد مجاز
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 88
بازدید دیروز: 39
کل بازدیدها: 184365



پدری به زور فرزند نوجوان خویش را نزد استاد آورد و گفت : من با خانواده ام تازه به شهر ابیورد آمده ایم فرزندم می پندارد همه چیز را می داند و نیاز به درس و مکتب ندارد .
استاد رو به فرزند او کرد و پرسید : آیا اینچنین است ؟
نوجوان گفت : آیا میزان فهم ما از جهان بیشتر از آن چیزی ست که می اندیشیم ؟
استاد گفت : خیر
نوجوان پرسید آیا فهم ما بالاتر از دیده ، تصور و خیال ماست ؟
استاد پاسخ داد : خیر ، بیشتر نیست
نوجوان گفت : حد خیال ، تصور و دیده ما آیا بیشتر از خرد و رشد عقلی و سنی ماست ؟
استاد پاسخ داد خیر نیست
نوجوان گفت : پس خرد که ماحصل دانش و تجربه هست و سن که در گذر ایام بدست می آید شاه بیت وجودی هر انسان است .
استاد گفت آری چنین است .
نوجوان گفت دانش در کف دست استاد است و تجربه در دم خوری با پیران با تجربه و همچنین کار و سفر .
استاد گفت آری اینچنین است .
نوجوان گفت : من به نیکی می دانم سخن شما چیست چون کتاب های مکتب خانه ها را خوانده ام و به یاد سپرده ام امروز بر آنم که به سفر باشم و با پیران گفتگو کنم .

استاد گفت : خرد همچون دریاست . هر یک از ما با این دریا وجودمان را سیراب می کنیم و درختان و گلهای وجودمان را شکوفا می سازیم . در کتاب ، دریایی از خرد نهفته است اگر می گویی همه را نیک می دانی . خواهم گفت این دریا همچون سیل هستی وجودت را پوشانیده و کمالی در تو نیست . جز غرقه شدن در خردی که نه عرض آن را می دانی و نه طول آنرا . تنها زمانی خرد باعث کمال تو می گردد که تو وجود داشته باشی . دیده شوی و سبزی کمال را که در وجودت نقش بسته به همگان نشان دهی ، آنکه راه تو را می رود در نهایت در جوانی پیر شده و با همان کمالی که هیچ گاه درست درکش نکرده منزوی می گردد. چون همگان را خالی از آن خردی می بیند که در وجود بی وجود خویش می بیند .
نوجوان پرسید مگر نباید به دریای خرد فرود آمد .
استاد گفت باید خرد را مانند باران بر وجود خویش باراند و وجود خویش را سبز کرد که این کمال و دلپذیری است .
پانزده سال بعد استاد مرد ژولیده ایی را در کنار مکتب خانه خویش دید که به شاگردان مشتاق دانش می نگرد و حرفهای آنها را گوش می دهد . آن مرد ژولیده پیش آمد و گفت من هم نوجوان غرقه در دریایم که به مکتب شما نیامدم و امروز می بینم همه چیز برایم بی مفهوم است . و امروز می فهمم مسیرم درست نبوده و افسوس که جوانی و بهار زندگی خویش را در این راه باختم . استاد گفت به گرمابه رو و موی و ریش کوتاه کن پیشم بیا تا به تو بگویم چه باید کرد .
مرد نیز چنین کرد و استاد یکی از همان کتابهایی را که مرد زمانی گفته بود آن را بخوبی می داند داد و گفت یک بار دیگر بخوان و دوباره پیشم بیا مرد فردای آن روز پیش آمد و گفت خواندم .استاد گفت حالا هر روز تنها یک صفحه از این کتاب را برای شاگردان بخوان و آموزش بده . و اینبار با این کار زمین وجود خویش را از زیر این دریای مهیب خارج ساز .

متفکر یگانه کشورمان ارد بزرگ می گوید : خرد در دانسته های ما دیده نمی شود ، خرد تنها در کردار ما هویدا می گردد .
سه سال گذشت . آن مرد ، استاد بی مانندی شده بود که از سراسر گیتی شاگردانی به پای درس و مکتبش می شتافتند.




موضوع مطلب :
ارسال شده در: یکشنبه 90 مهر 24 :: 2:57 عصر :: توسط :

 



زنی حدوداً نود ساله را می شناختم که هرگز از هیچ چیز ، ناراحت نمی شد او هیچگاه عصبی نبود ، پیوسته آرام و پر نشاط ، همیشه در آرامشی خدایی بود. با همه کس و همه چیز و حتی خودش در آرامش بود. از او پرسیدند چگونه می تواند تحت همه شرایط ، آسوده خاطر باشد؟ زن پاسخ داد: "من هر شب کودکی می شوم و قبل از خواب به گوشه ای ساکت و خاموش می روم. در سکوت به خدا فکر می کنم ، همه نگرانی ها ، تشویق ها و مسائل روز را یک یک بر دامان خدا می گذارم ؛ اگر از کاری که کرده ام یا حرفی که زده ام احساس گناه کنم ، اگر کسی را رنجانده باشم ، این ها را در سکوت به خدا می گویم و از "او" طلب بخشایش می کنم و بخشایش او را می پذیرم . اگر نگران چیزی باشم ، آن را به خدا می سپارم و رهایش میکنم... اگراحساس تنهایی کنم ویا تصورکنم که کسی مرا دوست ندارد ، همه را به خدا میگویم وآنگاه خدا مرا درآغوش پرمهرش میگیرد. همیشه وقتی که به این ترتیب همه چیز را رها میکنم و به خدا می سپارم، آرامش عظیمی می یابم و همه فشارها ، تشویق ها و مصیبت ها ناپدید می شوند." بسیاری از ما می کوشیم که بار مشکلاتمان را به تنهایی تحمل کنیم و یا چاره ای برای آنها بیابیم. همین امروز این بارها را فرو افکنید ، آنها را به خدا بسپارید ؛ در سکوت مشکلات خود را یک یک به خدا بگویید ، دعا کنید تا چاره ای پیدا کنید ، صمیمانه دعا کنید و ایمان داشته باشید که خداوند شما را تنها نمی گذارد... هر روز که از خواب بیدار می شوید دعا کنید: "خدایا! ای پناه بی پناهان ، ای خدای بی کسان! سکان زندگی خود را به دست های ایمن "تو" میسپارم" بدین ترتیب خواهید دید که مشکلات نمی توانند بر شما غلبه کنند... هرگاه احساس میکنید تشویش در وجودتان افزایش می یابد،فقط لبخند بزنید بدین ترتیب تشویق را در هم میشکند و آرامش می یابید.




موضوع مطلب :
ارسال شده در: شنبه 90 مهر 23 :: 8:45 عصر :: توسط :

از خدا پرسیدم : وقت داری با من گفتگو کنی ؟

خدا لبخندی زد و پاسخ داد وقت من بسیار است چه سوالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

من سوال کردم چه چیزی در آدمها شا را بیشتر متعجب می کند؟

خدا جواب داد :اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند وعجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند

اینکه سلامتی خود را برای بدست آوردن پول از دست می دهند و بعد پول را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را باز یابند

اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند به طوری که نه در  حال زندگی می کنند و نه در آینده

اینکه به  گونه ای زندگی می کنند که انگار هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که انگار هرگز نزیسته اند

دسته خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت...

سپس من سوال کردم :به عنوان پروردگار دوست داری به بندگانت در زندگی چه چیزی بیاموزی ؟

خدا پاسخ داد:

اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند که دوستشان داشته با شند تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه ی دهند مورد عشق ورزیدن واقع شوند

اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند

انکه بخشش با تمریت بخشیدن یاد بگیرند

اینکه رنجش خاطر عزیزشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابد

یا د بگیرند دونفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند

یاد بگیرند فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست

یاد بگیرند کافی نیست دیگران ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند چ

با افتادگی خطاب به خدا گفتم چیز دیگری هست که دوست داشته باشید آنها بدانند

خداگفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم ..."همیشه"

 




موضوع مطلب :
ارسال شده در: شنبه 90 مهر 23 :: 8:37 عصر :: توسط :

-موفقیت را مهمتر از سرگرمی بدانید

2-هر روز چیزی بیاموزید

3-از زندگی یکنواخت بپرهیزید

4-به میزان درآمد خاص خود توجه داشته باشید

5-خدمات خود را به دیگران معرفی کنید

6-نگران امور جزئی نباشید

7-چهار چوب تصمیمات خود را به سرعت مشص نمایید

8-مهارت ها و دانش خود را افزایش دهید

9-شایسته همکاری و وفاداری باشید

10-به شخصیت خود بیش از هر چیز اهمیت دهید




موضوع مطلب :
ارسال شده در: شنبه 90 مهر 23 :: 12:59 صبح :: توسط :
شب کریسمس بو د هوا سرد وبرفی بود پسرک پاهای برنه اش را روی برف حرکت داد تا شاید سرما در حال راه رفتن کمتر اذیتش کند کمی جلوتر صورتش را به شیشه ی سرد یک فروش گاه چسباند و با نگاهش چیزی را طلب کرد انگار با نگاهش حرف می زد خانمی که قصد خرید از فروشگاه را داشت به پسرک نگاهی کرد و وارد مغازه شد کمی بعد با یک جفت کفش نو بیرون آمد و پسرک را صدا کرد

- های پسرک

پسرک برگشت کفش ها را در دست زن دید چشمانش برق زد  زن گفت: این ها مال توست پسرک تشکر کرد و پرسید :خانم شما خدا هستید زن جواب داد: نه من یکی از بندگان خدا هستم پسرک گفت:آهان می دانستم با خدا نسبتی دارید!

 




موضوع مطلب :
ارسال شده در: شنبه 90 مهر 23 :: 12:59 صبح :: توسط :
<   1   2   3   4   >