|
||
جستجو
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 9 بازدید دیروز: 11 کل بازدیدها: 188673 در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر10 سالهاى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت. پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟ براى من یک بستنى بیاورید. موضوع مطلب : روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!! وقتی کارتان را نمیتوانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید موضوع مطلب : نها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد . او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد . موضوع مطلب : درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بیا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خیلی پریشان بود به طرف دکتر دوید و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس میزد ادامه داد : التماس میکنم با من بیایید، مادرم خیلی مریض است. دکتر گفت : باید مادرت را اینجا بیاوری، من برای ویزیت به خانه کسی نمیروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نمیتوانم، اگر شما نیایید او میمیرد! و اشک از چشمانش سرازیر شد. موضوع مطلب : منوی اصلی
آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
|
||