|
||
جستجو
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 5 بازدید دیروز: 11 کل بازدیدها: 188669
موضوع مطلب :
موضوع مطلب : از خدا پرسیدم : وقت داری با من گفتگو کنی ؟ خدا لبخندی زد و پاسخ داد وقت من بسیار است چه سوالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟ من سوال کردم چه چیزی در آدمها شا را بیشتر متعجب می کند؟ خدا جواب داد :اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند وعجله دارند که زودتر بزرگ شوند و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند اینکه سلامتی خود را برای بدست آوردن پول از دست می دهند و بعد پول را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را باز یابند اینکه با نگرانی به آینده فکر می کنند به طوری که نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده اینکه به گونه ای زندگی می کنند که انگار هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که انگار هرگز نزیسته اند دسته خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت... سپس من سوال کردم :به عنوان پروردگار دوست داری به بندگانت در زندگی چه چیزی بیاموزی ؟ خدا پاسخ داد: اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند که دوستشان داشته با شند تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه ی دهند مورد عشق ورزیدن واقع شوند اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند انکه بخشش با تمریت بخشیدن یاد بگیرند اینکه رنجش خاطر عزیزشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابد یا د بگیرند دونفر می توانند به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند یاد بگیرند فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین هاست یاد بگیرند کافی نیست دیگران ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند چ با افتادگی خطاب به خدا گفتم چیز دیگری هست که دوست داشته باشید آنها بدانند خداگفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم ..."همیشه"
موضوع مطلب : -موفقیت را مهمتر از سرگرمی بدانید 2-هر روز چیزی بیاموزید 3-از زندگی یکنواخت بپرهیزید 4-به میزان درآمد خاص خود توجه داشته باشید 5-خدمات خود را به دیگران معرفی کنید 6-نگران امور جزئی نباشید 7-چهار چوب تصمیمات خود را به سرعت مشص نمایید 8-مهارت ها و دانش خود را افزایش دهید 9-شایسته همکاری و وفاداری باشید 10-به شخصیت خود بیش از هر چیز اهمیت دهید موضوع مطلب : شب کریسمس بو د هوا سرد وبرفی بود پسرک پاهای برنه اش را روی برف حرکت داد تا شاید سرما در حال راه رفتن کمتر اذیتش کند کمی جلوتر صورتش را به شیشه ی سرد یک فروش گاه چسباند و با نگاهش چیزی را طلب کرد انگار با نگاهش حرف می زد خانمی که قصد خرید از فروشگاه را داشت به پسرک نگاهی کرد و وارد مغازه شد کمی بعد با یک جفت کفش نو بیرون آمد و پسرک را صدا کرد
- های پسرک پسرک برگشت کفش ها را در دست زن دید چشمانش برق زد زن گفت: این ها مال توست پسرک تشکر کرد و پرسید :خانم شما خدا هستید زن جواب داد: نه من یکی از بندگان خدا هستم پسرک گفت:آهان می دانستم با خدا نسبتی دارید!
موضوع مطلب : منوی اصلی
آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
|
||