|
||
جستجو
پیوندهای روزانه
پیوندها
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 87 بازدید دیروز: 11 کل بازدیدها: 188751 هر روز که می گذرت گذر زمان کمتر می شود و من نمی دانم که کی این دنیا را دواع می کنم اما زندگی زیباست سیب سرخی دارم بهتر از سیب سرخ سهراب زندگی کن که زندگی گذر همین لحظه هاست و زندگی زیباست وقتی تنها کافیسا محو زیبایی یک کفشدوزک بشویم موضوع مطلب : آیا مرگ آنچه را برپا داشته ایم نابود خواهد کرد؟ ووزش باد واژگان ما را با خود خواهند برد؟ و تاریکی ها اعمال ما را خواهند پوشاند؟ آیا همه ی آنچه که قلب ما را شا د می کند و آنچه که روح ما را محزون می سازد زود تر از موعود ما را به نابودیدخواهند کشاند...؟! موضوع مطلب : پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد.
مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند.
او نوشته بود: صورتحساب !!!
کوتاه کردن چمن باغچه 5.000 تومان
مراقبت از برادر کوچکم 2.000 تومان
نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3.000 تومان
بیرون بردن زباله 1000 تومان
جمع بدهی شما به من: 12.000 تومان!
مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت:
بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ
بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ
بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ
بابت غذا، نظافت تو، اسباب بازی هایت هیچ
و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که: هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است
وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم
آنگاه قلم را برداشت و زیر صورت حساب نوشت:
قبلاً به طور کامل پرداخت شده !!! موضوع مطلب : «داشتنها» همیشه به انسان کمک نمیکنند؛ گاه این نداشتنهاست که موجب خلق آثار میشوند. موضوع مطلب : روزی مرد کوری روی پلههای ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: موضوع مطلب : منوی اصلی
آخرین مطالب
آرشیو وبلاگ
|
||